رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

رونیکا عسلی

دی ماهی خاله :*

سلام خاله جووووووووووون صبح زیبات بخیر الان قند توو دلم آب شده وای نمی دونی چه حالی کردم که زود اومدی آخه مثه خاله مهسات دی ماهی هستی.... خاله تولد خاله مهسارو یادت نره هاااا   ...
20 دی 1391

زادروزت خجسته رونیکای خاله

ای جووووووووووووونم کلی ذوق کردم وقتی مامانی بهم زنگ زد اصلاً باورم نمیشد خوش اومدی عشق خاله تو شیطونک ملوس خاله ای کلی لحظه شماری می کنم ببینمت دوستت دارم نُقلیه خاله   ...
18 دی 1391

تولدت مبارک رونیکا

    9 صبح جمعه 15 دی ماه 1391 خورشیدی در بیمارستان بابل کلینیک رونیکای ناز ومامانی توسط خانم دکتر زرین خامه به دنیا اومد.20 روز زودتر از تاریخی که خانم دکتر به مامی مریم برای زایمان داده بود. رونیکا 2-3 روزی بود که احساس میکرد جاش داره تنگ میشه. هی به مامی مریم با علامت نشون میداد  که ، مامی من خسته شدم میخوام بیام بیرون ...اما مامی مریم میگفت : نه دخترم. هنوز زوده.بالاخره باخودش گفت:امروز  یک روز قشنگ و آفتابیه. تعطیل هم که هست منم خوشحالم  پس  دیگه لازم نمیبینم اینجا بمونم.بهتره تا دیر نشده بپرم بیرون. ببینم اون بیرون چه خبره! ...
15 دی 1391

سیسمونی عشق کوچولوی خودم

    رونیکا جون قشنگم ، عشق کوچولوی مامان می خواستم واسه سیسمونیت اون روزی که اتاقت و چیدم و خوشگل کردم بنویسم ؛ اما مطمئنم که اون موقع به خاطر امتحان هام نمی شه . واسه سیسمونیت مادرجون و خاله تهمینه جونت خیلی زحمت کشیدن برات یه عالمه چیزهای خوشگل و بانمک خریدن من که هر وقت میرم خونه مادر جونت می رم سراغشونو هی نازت میدم که قراره دخترک خوشگلم از این ها استفاده کنه . خاله تهمینه جانت هر دفعه که میره بیرون یه عالمه واست لباس و عروسک می خره خیلی دوستت داره و همیشه واسمون یه عالمه  زحمت کشیده .مادر جونت هم همین طور با اینکه این روزها خیلی کمر و پاهاش درد میکنه اما پا به پای خاله جونت میرن واسه دختریه خوشگلم خرید می کنن .ال...
11 دی 1391

نگرانی های مامان

  دختر خوشگلم ، عشق مامان ؛ حرکاتت آرومتر شده فکر کنم شکمم واسه دختریم جاش تنگ شده باشه.هر روز و با بابایی می شمریم و دل تو دلمون نیست واسه ی اینکه بیای پیشمون نمی دونی چقدر منتظرتیم. هر روز که میگذره ، نگرانی هام بیشتر می شه .. نگرانم که نتونم کار هامو خوب انجام بدم شما الان 33 هفته هستی هر چی میگذره  و شما بزرگتر که می شی برام رفت و آمد ها ،  انجام و رسیدگی به کار هام سخت تر می شه. اگه خدا بخواد و همه چیز خوب باشه با نظر خانم دکتر می خواهم تو هفته اول بهمن شما رو به دنیا بیارم اما تا 28 دی ماه امتحان دارم رفتن به رودهن و موندن برام خیلی سخته . البته بابایی  مهربون هم باهامون می آید تا تنها نباشیم آخه اصلا با...
11 دی 1391

تولد مامانی

        ساعت نه و نیم شب بود که زنگ زدم به بابایی که دلمون واست تنگ شده پس چرا نمی آی پیشمون ؟ این روز ها کار بابایی خیلی خیلی زیاد شده  هر روز ساعت 5 صبح میره سره کارش و همش می گه دخترکم می خواهد بیاد منم باید حسابی تلاشمو بیشتر کنم تا بتونم خوب مسئولیتمو انجام بدم . خیلی خیلی دوستت داره دخترکم هر یه تکونتو که با دستاش احساس می کنه کلی قربون صدقه ات میره و نازت میده و ذوق می کنه ؛ هر شب سرشو میزاره رو شیکم مامانی و کلی باهات حرف میزنه و یه عالمه می بوستت .باباییه خیلی مهربون و خوش اخلاقی داری رونیکا خانم. بالاخره ساعت 10 بود که بابایی همراه مامان فرح اومدن خونه با یه عالمه کادویی واسه ماما...
10 دی 1391

هفته 31

  هفته ها داره همین جور میگذره و میگذره تو هم داری هر روز تو دلم بزرگتر می شی تقریبا هر روز معده ام درد میگیره و شب ها هم نمی تونم خوب بخوابم توی طول روز هم از کسل بودن زیاد بی حوصله ام و همش یه گوشه لم میدم و به تو و آینده ی خوب کنار تو بودن فکر می کنم .هر روز رو می شمرم تا روز تولدت. نمی دونی چقدر بی تاب دیدن صورت مثل ماهت و بوییدنتم .دارم همش فکر می کنم چقدر سخته که یه روز نبینمت و تو بغلم نگیرمت .هر روز واست لالایی می خونم و قصه می گم؛ قربون صدقه ات میرم و نازت میدم،دلم می خواهد برات بهترین مامان دنیا باشم کاش خدا کمکم کنه تا بتونم برات خوب باشم.فعلا محکم به دل مامانی بچسب تا خوب بزرگ و قوی بشی....
10 دی 1391