رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

رونیکا عسلی

هفته پانزدهم و خبر های خوب

    دختر مامان دیگه کم کم داره بزرگ میشه گه گداری معده ام بهم میریزه و سرم هم درد می گیره یک کم اذیت میشم اما عشق تو همه این ها رو واسه مامانی قشنگ و به یاد موندنی میکنه .چهار شنبه 25 مرداد صبح همراه بابایی جون رفتیم بابل واسه دکتر و آزمایش و سونوگرافی امروز بابایی کل کارهاشو واسه شما تعطیل کرد و زحمت کشید و با ما اومد که ما رو این طرف و اون طرف ببره .دکتر به قدری شلوغ بود که اگه تا ظهر هم منتظر می شدیم نوبتمون نمی شد که باز هم مزاحم عمه جون زهره شدیم و بدون نوبت رفتیم تو بعد خانم دکتر واسمون سونوگرافی نوشت و با بابایی رفتیم سونو وای خدایا که اونجا هم بدتر از مطب دکتر بالاخره نوبتمون شد و همراه بابایی رفتیم ت...
1 خرداد 1392

تعیین جنسیت

    15 شهریور شده و عشقم رفته تو هفته 18 قراره این هفته بریم با هم پیش خانم دکتر و ببینیم چه خبر از نی نی جون خوشگلم. عمه آتوسا جان از شیراز اومده و اولین عروسک و کادویی تو واست خریده خیلی قشنگه دستش درد نکنه همه عاشقتن نی نی خوشگلم.صبح با عمه آتوسا جان رفتیم مطب دکتر حالم زیاد خوب نبود معده ام خیلی اذیتم می کرد بالاخره بعد از کلی معطلی نوبتم شد. مامانی چشمت روز بد نبینه دستیار خانم دکتر ضربان قلبتو پیدا نمی کرد داشتم از بغض و دلشوره می مردم بعد از کلی این ور و اون ور خانم دکتر ضربان قلبتو شنید اما من انقدر ناراحت بودم که هیچی نشنیدم خیلی حالم بد شده بود خدا رو شکر عمه آتوسا جان بود اونجا وگرنه از ناراحتی و ...
1 خرداد 1392

زردی گرفتن عروسک خانم

نمی دونم با چه حالی دارم این روز و تعریف می کنم ، هنوز 4 روزت نشده مامان  بعد از ظهر عمه زهره گفت باید ببرنت دکتر چون احساس می کنن یه مقدار رنگ صورتت به زردی می زنه ، خاله تهمینه و عمه زهره ساعت 4:30 بود که شما رو بردن که یک دفعه ساعت 6 زنگ زدن و گفتن که شما رو بستری کردن و زردیتون بالاست .نمی دونم چه جور وسایلمو جمع کردم تا به بیمارستان بیام داشتم از غصه و نگرانی می مردم دلم برات خیلی می سوخت اخه تو خیلی کوچیک و ظریفی .وقتی رسیدم بیمارستان عمه زهره و خاله تهمینه اونجا بودن گفتن که بهت شیر بدم و لباس هاتو در بیارم چون باید بری تو دستگاه الهی مادرت برات بمیره داشتم دیونه میشدم بهت شیر دادم آروم تو بغلم خواب...
18 بهمن 1391

درد های مشکوک مامانی

فرشته کوچولوی  قشنگ و پاک من ؛ می خواهم این یک هفته اخیر و برات تعریف کنم؛ هفته ای که یکی از پر  استرس ترین هفته های عمرم بود عروسک خوشگلم .یکشنبه بابایی ما رو برد و اومد دنبالمون قائمشهر دانشگاه مامانی؛ خیلی خوشحال بودم که دیگه واسه این ترم کلاس هام تموم شده ؛ سوال ها رو تحویل امتحانات دادم و کارهام و تموم کردم .همش تو دلم بهت می گفتم؛ آخ جون عشقم، دیگه با هم حسابی استراحت می کنیم و خوش می گذرونیم .تا موقع تولدت خودمو برای یک استراحت درست حسابی آماده کردم .وقتی بابایی اومد دنبالمون رفتیم یه ساندویچ خوشمزه با هم خوردیم و اومدیم خونه وقتی لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم انگار یه دنیا خسته بودم کم کم خوابیدم و وقتی بیدار شدم...
7 بهمن 1391

مرخص شدن از بیمارستان

صبح با کمک خانم زاهدیان آروم آروم از تختم بلند شدم و اندازه 5 دقیقه با کمکشون راه رفتم بعد هم منو حمام کردن و لباس تمیز تنم کردند؛ ساعت7 بود که مادر جون و پدر جونت اومدن پیشمون ، بابایی و مامان فرح هم اومدن، بابایی رفت و مشغول کار های ترخیص ما از بیمارستان شد همه قربون صدقه ات می رفتن و عاشقانه دوستت دارم دختر نازم از صداشون از کارهاشون از محبت هاشون می شه عشق به تو رو توشون دید یعنی با اومدنت همه رو عاشق خودت کردی ریزه ی ناز من.بعد از تموم شدن کارهای ترخیص و ویزیت مجدد شما و من توسط خانم دکتر لباسمو پوشیدم و با بابایی جون و مادرجون و مامان فرح اومدیم خونه مادر جون و پدر جونت واسه ی به دنیا اومدنت و سبکی یه قربونی واست کردن و رفتیم تا استرا...
7 بهمن 1391