رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

رونیکا عسلی

زردی گرفتن عروسک خانم

1391/11/18 20:34
نویسنده : مامان
229 بازدید
اشتراک گذاری

نمی دونم با چه حالیсмайл دارم این روز و تعریف می کنم ، هنوز 4 روزت نشده مامان  بعد از ظهر عمه زهره گفت باید ببرنت دکتر چون احساس می کنن یه مقدار رنگ صورتت به زردیbaby_smiley12 می زنه ، خاله تهمینه و عمه زهره ساعت 4:30 بود که شما رو بردن که یک دفعه ساعت 6 زنگ زدن و گفتن که شما رو بستری کردن و زردیتون بالاست .نمی دونم چه جور وسایلمو جمع کردم تا به بیمارستان بیام داشتم از غصه و نگرانیсмайлы می مردم دلم برات خیلی می سوخت اخه تو خیلی کوچیک و ظریفی .وقتی رسیدم بیمارستان عمه زهره و خاله تهمینه اونجا بودن گفتن که بهت شیر بدمmother_and_baby و لباس هاتو در بیارم چون باید بری تو دستگاه الهی مادرت برات بمیره داشتم دیونه میشدم بهت شیر دادم آروم تو بغلم خوابیده بودیнаборы گفتن همه لباس هاتو در بیارم و چشم بند برات بزارم حاضرت کردم و گذاشتمت تو دستگاه انقدر سختت بود که همش دست و پا میزدیbaby_smiley13 و می خواستی چشم بندتو در بیاری دلم داشت در می اومد همش منتظر بودم دو ساعت تموم بشه و درت بیارم و بهت شیر بدم تا دیگه اذیت نشی اما کم کم به دستگاه عادت کردی اما نمی تونستم ازت چشم بردارم خیلی ناراحتت بودم، مادر جون و پدر جون و بابایی مهربونتbaby_smiley48 هم شب اومدن پیشمون و دو ساعت موندن اونها هم خیلی خیلی ناراحت بودندزبانکده محصلزبانکده محصل یه عالمه برات دعا کردیم تا زودتر خوب بشی اون شب تا صبح بیدار بودم بالا سرت چون هم باید هر دوساعت بهت شیر میدادم شما هم همش می خواستی چشم بندت و بکنی و نور فلوروسنتی که تو دستگاه بود واسه چشمات ضرر داشت اون شب و به سختی صبح کردیم و ساعت هفت و نیم اومدن دنبالت تا ببرنت واسه آزمایش تا ببینن زردیت پایین اومده  یا نه انقدر ظریف بودی که نمی تونستن رگ تو پیدا کنن به سختی ازت خون گرفتن جواب آزمایش تقریبا یک ساعت بعد حاضر شده بود و بیلی روبین خونت از پانزده به سیزده رسیده بود یعنی به لطف خدا کمی اومده بود پایین ، اما بازم باید تو دستگاه می موندی تا بیلی روبین خونت به زیر ده برسه خاله تهمینه جانت اومد پیشمون و من رفتم تو یه اتاقی دیگه تا یک ساعتی بخوابم هنوز نیم ساعت نشده بود که گریه کردی to_swaddleو اومدن دنبالم تا بهت برسم اون روز تا شب هم گذشت، شب باز هم مادر جون و بابایی اومدن دیدنت  بابایی خیلی عاشقته وقتی می بینتت دلش آروم می گیره اگه نبینتت خیلی غصه می خوره بازم یک ساعتی پیشمون موند و بعد هم رفت شب دوم از ساعت دوازده تا سه و نیم یک سره گریه می کردی و می خواستی تو بغلم بمونی یعنی هر کاری کردم که بگیری بخوابی و بزارمت تو دستگاه نتونستم انقدر خسته شده بودم که شیرم سیرت نمی کرد همش داشتم غصه می خوردم که باز هم یک شب دیگه باید بمونی تو دستگاه چون اصلا این شب و نموندی دیگه طاقتم تموم شد و به مادر جون و پدر جونت زنگ زدم و گفتم برات شیر خشکتو بیارن بنده خدا ها نصفه شب شیر خشک به دست اومدن بیمارستان وقتی شیر خشکتو خوردی و دلت سیر شد آروم شدی و خوابیدی و گذاشتمت تو دستگاه باز هم صبح که شد اومدن دنبالت تا ببرنت واسه آزمایش اصلا امیدی به مرخص شدنت نداشتم اما وقتی جواب ازمایشت نشون داد که زردیت به هشت رسیده جان دوباره گرفتمсмайлик عمه زهره عزیزم اومد و همه کارهای مرخصیت و انجام داد و رفتیم خونه وای که من چقدر از خدا ممنونم امیدوارم دیگه مریض نشی عشقم چون تحمل دیدن مریضیتو ندارم عسلک نازم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)