رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

رونیکا عسلی

درد های مشکوک مامانی

1391/11/7 19:23
نویسنده : مامان
231 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته کوچولوی  قشنگ و پاک من ؛ می خواهم این یک هفته اخیر و برات تعریف کنم؛ هفته ای که یکی از پر  استرس ترین هفته های عمرم بود عروسک خوشگلم .یکشنبه بابایی ما رو برد و اومد دنبالمون قائمشهر دانشگاه مامانی؛ خیلی خوشحال بودم که دیگه واسه این ترم کلاس هام تموم شده ؛ سوال ها رو تحویل امتحانات دادم و کارهام و تموم کردم .همش تو دلم بهت می گفتم؛ آخ جون عشقم، دیگه با هم حسابی استراحت می کنیم و خوش می گذرونیم .تا موقع تولدت خودمو برای یک استراحت درست حسابی آماده کردم .وقتی بابایی اومد دنبالمون رفتیم یه ساندویچ خوشمزه با هم خوردیم و اومدیم خونه وقتی لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم انگار یه دنیا خسته بودم کم کم خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم یه حال عجیبی دارم ؛ خیلی تنم خسته است و نمی تونم بلند شم به بابایی زنگ زدم و گفتم که انگار سرما خوردم بابایی هم یه عالمه شلغم و لبو و لیمو خرید و زودی اومد خونه کلی بهمون رسید و مهربونی کرد اون شب زودی خوابم برد و صبح که بیدار شدم دیدم بابایی رفته سر کارش و برامون قبل رفتن رفته نون داغ گرفته و یه صبحانه حسابی برامون حاضر کرده با اینکه اشتها نداشتم اما واسه زحمت بابایی و سلامتی دخترم صبحانه مو کامل خوردم برای خودم برنامه ریزی کردم که درس های دانشگاه رودهن و تا موقع امتحان ها چه جوری بخونم و زمان  های استراحتمو چه جوری پر کنم .خیلی احساس خستگی می کردم نمی تونستم بشینم، بازم دراز کشیدم که یه دفعه احساس شکم درد عجیبی گرفتم یه انقباض های شدیدی که باعث می شد به خودم بپیچم رفتم به مادر جون زنگ زدم و گفتم سرما خوردم اما دلم نیومد که بگم بیاد پیشم ،چون خونه پر از کارگر برای تعمیرات بود و مطب باید می رفت و خودشم حسابی پا درد و کمر درد داشت خیلی اصرار کرد که بیاد آمل پیشمون اما قبول نکردم، گفتم یه ذره  سرما خوردم و استراحت می کنم  زودی خوب می شم با کلی سفارش واسه استراحت قبول کرد نیاد،  برای نهار آبپز گذاشتم و رفتم دراز کشیدم که خاله تهمینه جانت زنگ زد که داره میره با پدر جون بهشهر تا سوال های دانشجو هاشو تحویل بده و عصر میاد پیشمون منم خیلی خوشحال شدم.کتاب بارداری هفته به هفته امو گرفتم و شروع کردم مطالعه کردنش وقتی خاله تهمینهت اومد متوجه شد که پاهای مامانی خیلی ورم کرده منم دل دردم خیلی زیاد شده بود طوری که به خودم بدجوری می پیچیدم سریع به عمه زهره جان زنگ زد و اونم گفت بریم بیمارستان به بابایی زنگ زدیم و اونم اومد دنبالمون با هم رفتیم بیمارستان امام علی بعد از کلی آزمایش گفتن که باید بستری بشم اون شب خیلی ترسیدم و نگرانت شدم مامانی؛  تمام دلم پر از استرس شد و اشک کل چشمام و گرفت ،  اما چاره ای نبود باید برای چک کردن وضعیت سلامتیت اون شب رو می موندیم اصلا یک ثانیه نتونستم بخوابم تو دلم فقط با خدا می گفتم خدایا بچه ام خدایا عشقم خدایا زندگی مو می سپرم دستت ، تو مواظبش بودی تا حالا این چند هفته آخر هم تو مراقبش باش گریه امونم نمی داد همش می ترسیدم نکنه خدایی نکرده برات اتفاقی بیفته بیمارستان امام علی احتمال زایمان زودرس رو داد و شروع کرد آمپول بتامتازون رو شیب سه تا زدن واسه اینکه اگه یه دفعه شما خواستی بیای پیشمون ریه هات مشکل نداشته باشه وای که چقدر ناراحت بودم دلم برات می سوخت عشقم هنوز خیلی کوچولویی خیلی کوچولو اصلا دلم نمی خواهد یه ذره اذیت بشی و شاهد مریض شدنت باشم از همین اول ،  با هزار بدبختی شب صبح شد که خانم پرستار اومد  و گفت بابایی با رضایت شخصی دادن می خواهد ما رو ببره بابلسر بعد از یه بار دیگه چک  کردن کامل مرخص شدیم و با خاله تهمینه و مامان فرح اومدیم بیمارستان حضرت زینب بابلسر که عمه زهره اونجا سرپرستارش هست سریع رفتیم پیش خانم دکتر و دوباره تمام آزمایش ها و چک آپ ها انجام شد و خانم دکتر با دادن استراحت کامل اجازه داد که  اگه تو خونه استراحت کامل داشته باشم و عمه اینها هم مواظبم باشن بستریم  نکنه . یه عالمه هم آزمایش و سونوگرافی برامون نوشت  که انجام بدم برای مشخص شدن وضعیتت خیلی خوشحال بودم که بستری نمی شم .چون خونه مادرجون اینها تعمیرات بود رفتم خونه آتنا جون مهربون و عموی عزیزم خیلی زحمتشونو زیاد کردم مخصوصا آتنا که واقعا نمی دونم چه جوری جبران زحمت هاشو بکنم، البته همه کلی بهم اصرار کردن که برم پیششون اما خونه آتنا راحتترین جا بود برام؛ از خاله های عزیزم، عمه مهربونم که اصلا نمی دونم چه جوری تشکر کنم ازش و مادر بزرگ های عزیزم خلاصه از همه واقعا ممنونم.عصری اتنا جون با اینکه کلی کار داشت منو خاله تهمینه رو برد سونوگرافی و جوابش همه چیز طبیعی و نرمال فردا صبح هم منو برد  آزمایش سه مرحله ای قند اونم همه چیز طبیعی و نرمال اما درد شکمم هنوز خوب نشده بود و خیلی بی حال بودم روزی دو بار هم می اومدیم نوار قلبت و گرفتیم تا  از بابت همه چیز مطمئن باشیم از دوشنبه تا پنجشنبه با درد شکم و بی حالی گذروندم خیلی استرس داشتم اما همه میومدن و بهم دلداری می دادن که اینها واسه ماه آخر هست و طبیعیه و نگران چیزی نباشم اما دل تو دلم نبود تا تنها می شدم می زدم زیر گریه و سلامتیتو از خدا می خواستم اصلا دست خودم نبود عاشقتم مامانی عاشق و دیوونه اتم عروسک خوشگلم فقط تو سالم باش فقط تو سالم باش . تو همه چیز و همه کس زندگی منو بابایی هستی بابایی هم خیلی ناراحت و نگران حالته همش برامون زنگ می زنه و میاد پیشمون اما به خاطر اینکه خونه عمو جانم بودم و نمی خواست اونها سختشون بشه شب ها نمی مونه پیشمون روزی هزار بار زنگ میزنه و حال شما و منو می پرسه ما هم از یه دنیا بیشتر دلمون براش تنگ شده همه چیز بد جوری بهم ریخته و قاطی پاطی شده. وقتی صبح پنجشنبه اومدیم بیمارستان واسه چک کردن وضعیت نوار قلبت خانم دکتر بستریمون کرد چون یه ذره قندم بالا رفته بود و نوار قلبت هم مشکوک شده بود دیگه حتی یه رگ واسه گرفتن رو دستام نداشتم این هفته واسه آزمایش ها و آمپول ها کل رگ های دستام پاره شده بود با هزار بدبختی از یه جای خیلی دردناک خانم پرستار یه رگ پیدا کرد و بازم بستری شدیم دیگه دوست نداشتم بستری باشم .خسته شده بودم حسابی، خیلی خیلی خسته تا شب بستری بودیم و با چک کردن مجدد مرخص شدیم شب هم عمه آتوسا جونت و مامان فرح و بابایی با یه عالمه کادویی خوشگل واسه عروسکم اومدن بهمون سر زدن خیلی خوشحال بودم از دیدن عمه آتوسا جون ، دلم براش کلی تنگ شده بود وقتی بابایی اینها رفتن  یه شام خوشمزه آتنا جون بهم داد خوردم و گرفتم خوابیدم تا .......

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)