رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

رونیکا عسلی

هفته پانزدهم و خبر های خوب

1392/3/1 2:01
نویسنده : مامان
201 بازدید
اشتراک گذاری

 

 


دختر مامان دیگه کم کم داره بزرگ میشه گه گداری معده ام بهم میریزه و سرم هم درد می گیره یک کم اذیت میشم اما عشق تو همه این ها رو واسه مامانی قشنگ و به یاد موندنی میکنه .چهار شنبه 25 مرداد صبح همراه بابایی جون رفتیم بابل واسه دکتر و آزمایش و سونوگرافی امروز بابایی کل کارهاشو واسه شما تعطیل کرد و زحمت کشید و با ما اومد که ما رو این طرف و اون طرف ببره .دکتر به قدری شلوغ بود که اگه تا ظهر هم منتظر می شدیم نوبتمون نمی شد که باز هم مزاحم عمه جون زهره شدیم و بدون نوبت رفتیم تو بعد خانم دکتر واسمون سونوگرافی نوشت و با بابایی رفتیم سونو وای خدایا که اونجا هم بدتر از مطب دکتر بالاخره نوبتمون شد و همراه بابایی رفتیم تو اتاق دل تو دلم نبود واسه شنیدن صدای قلبت وااااااااای خدایا که این صدا زیباترین آهنگ دنیا واسم بود قلبت مثل قلب گنجشک تند تند میزد من می میرم واسه صدای قلب نازت آقای دکتر به بابایی دست و پای کوچولوتو ، تن خوشگلتو نشون داد من که نتونستم ببینم کلی حسودیم شد بعد از اینکه کار آقای دکتر تموم شد با اینکه می دونستم نپرسیدنش بهتره باز هم پرسید: آقای دکتر جنسیتش مشخصه؟ بعد هم دکتر گفت بلللللللللللللله جانم، نه خیر چه عجله اییه خدا رو شکر همه چیز سالم و طبیعیه منم که جواب محکمی گرفته بودم گفتم ممنون دوباره رفتیم دکتر و بعد هم آزمایشگاه واسه تست غربالگری انشاالله که این تست هم جوابش خوب باشه خیالم راحت میشه بعد از کلی این ور و اون ور رفتن واسه آزمایش ها و دکتر کارمون تموم شد و همراه بابایی نهار رفتیم اکبر جوجه وای که چقدر بهم چسبید اون نهار بعدش هم بابایی منو رسوند خونه و خودش رفت سر کاراش . هنوز نیم ساعت نشده بود که چشامو بسته بودم که یهو دیدم موبایلم داره زنگ می خوره یعنی واقعا حال جواب دادنشو نداشتم اما دیدم که یکی از دوستای دانشگاهم هست و میگه جواب مرحله اول آزمون دکترا اومده...... وای خدایا داشتم سکته می کردم انقدر استرس داشتم که نمی تونم توصیفش کنم با هزار تا نذر و دعا رفتم پای اینترنت و آروم آروم اسامی قبولی ها رو می اومدم پایین دلم داشت از تو سینه ام در می اومد یعنی وقتی اسممو تو لیست قبولی ها دیدم انگار خدا دنیا رو بهم داد نمی تونم بگم که چقدر خوشحال شدم یعنی خدا انقدر دوستم داره یعنی خدا جواب تلاش ها مو داد من چقدر خوشبختم سریع به بابا امیرت زنگ زدم بهش گفتم اونم کلی تبریک گفت و خوشحال شد بعد هم طبق معمول اطلاع رسانی دقیق و بدون کم وکسر را انجام دادم و قرار شد که واسه شنبه برم تهران مصاحبه انقدر خوشحالم که نهایت نداره همه اینها از پا قدم خوب و خوش دخترکمه خدایا شکرت که این همه به من توجه داری مرحله بزرگی از زندگی مو دارم باهات میگذرونم عشقم امیدوارم بازم خدا کمکمون کنه........روز مصاحبه هم زودی رسید بابایی شب قبل ما رو اورد خونه عمه آنا جان تهران . دخترک خوشگلم با اومدنت زندگیمونو پر از قشنگی و نعمت کردی صبح زود بابایی ما رو برد دانشگاه علوم تحقیقات تهران آخرین نفر مصاحبه شونده بودم وای نگو از اون روز که بازم پر بود از استرس می خوان از بین 13 نفر 4 نفر رو انتخاب کنن یعنی مامانی می تونه ؟بماند از استرس زیاد سر جلسه مصاحبه گریه کردم و بعد هم پیش بابایی و ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)