رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

رونیکا عسلی

مهد کودک رفتن رونی خانوم

دختر عزیز و مهربونم امروز که دارم برات می نویسم 1 سال و 23 روزته .روزی که بالاخره تصمیممو گرفتم که ببرمت مهدکودک.برام خیلی سخت بود تا تصمیمو نهایی کنم اما خیلی چیز ها باعث شد بالاخره این کار و انجام بدم. از سه روز پیش که رفته بودم قائمشهر واسه امتحان های دانشجوهام دوباره رفت و آمد ها شروع شد بردمت  بابلسر  تا پیش مامان جون و خاله تهمینه باشی وقتی میری اونجا چون  اطرافت شلوغه خیلی خوشحالی ، خیلی سرحالی اما وقتی تو خونه با هم هستیم فقط می شینی پای تلویزیون و بدجوری دپرس می شی ، بداخلاق می شی و می پیچی به پرو پام که همش بغلت کنم؛ بابایی هم که سر کارشه می مونیم من و شما دلم بدجوری واسه تنهاییت می سوزه، مهد که ب...
7 بهمن 1392

15 دی (شب تولد تمام هستی من)

  جشن تو جشن تولد تموم خوبیاست       جشن تو شروع زیبای تموم شادیاس           بخاطر چشمهای عسليش، شيرين ترين اشکها را داشت           خیلی خوشحالم از اینکه    تو به دنیااومدی؛ تو دنیا فهمید که تو انگار        نیمه گمشدمی تو   زندگی خیلی خوبه         چون که خدا تو رو داده روز تولدم، برام        &n...
19 دی 1392

بابا(پدر جون)

  "بابا" بابا یعنی قشنگترین کلمه دنیا که براش هیچ مترادفی نمی تونی پیدا کنی. بابای عزیزم عاشقتم یار مرا ، غار مرا ، عشق جگرخوار مرا یار تویی ، غار تویی ، خواجه نگهدار مرا نوح تویی ، روح تویی ، فاتح و مفتوح تویی سینه ی مشروح تویی ، بر در اسرار مرا...........     ...
19 دی 1392

مادرم عشق است و بس

  دخترکی ازمادرش پرسید: مادر چرا گریه می‌کنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی‌دانم عزیزم، نمی‌دانم! دختر نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه می‌کند؟ او چه می‌خواهد؟  پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همه‌ی زن‌ها گریه می‌کنند بی هیچ دلیلی! دختر از اینکه زن‌ها خیلی راحت به گریه می‌افتند، متعجب بود. یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می‌کند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زن‌ها این همه گریه می‌کنند؟ خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژه‌ای آفریده‌ام؛ به شانه‌های او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند. به بدنش قد...
19 دی 1392

روزهای من

  امروز که دارم می نویسم دختر کوچولوی شیطون من یازده ماه و هشت روزشه . الان خونه مامان جون  رونیکا خانوم هستیم و عشق کوچولوی من خوابه ، اونقدر درگیر کار و درس و زندگی و رفت و آمد و شیطنت های رونیکا جونم هستم که نهایت نداره . حتی وقت نمی کنم تو طول روز نیم ساعت هم استراحت کنم     ؛ می خواهم برنامه یک هفته ام و خلاصه بنویسم تا یادگاری بمونه برام ؛ البته مطمئنم که  این روزه ها هیچ وقت یادم نمی ره .از جمعه شروع می کنم صبحی که من و امیر و رونیکا با هم تو خونه هستیم صبح تقریبا ساعت 10 از بابلسر می ریم آمل ؛ سریع شروع می کنم بساط نهار و درست کردن و جمع و جور کردن خو...
15 دی 1392