مهد کودک رفتن رونی خانوم
دختر عزیز و مهربونم امروز که دارم برات می نویسم 1 سال و 23 روزته .روزی که بالاخره تصمیممو گرفتم که ببرمت مهدکودک.برام خیلی سخت بود تا تصمیمو نهایی کنم اما خیلی چیز ها باعث شد بالاخره این کار و انجام بدم. از سه روز پیش که رفته بودم قائمشهر واسه امتحان های دانشجوهام دوباره رفت و آمد ها شروع شد بردمت بابلسر تا پیش مامان جون و خاله تهمینه باشی وقتی میری اونجا چون اطرافت شلوغه خیلی خوشحالی ، خیلی سرحالی اما وقتی تو خونه با هم هستیم فقط می شینی پای تلویزیون و بدجوری دپرس می شی ، بداخلاق می شی و می پیچی به پرو پام که همش بغلت کنم؛ بابایی هم که سر کارشه می مونیم من و شما دلم بدجوری واسه تنهاییت می سوزه، مهد که ب...
نویسنده :
مامان
16:22