رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

رونیکا عسلی

مهد کودک رفتن رونی خانوم

1392/11/7 16:22
نویسنده : مامان
1,112 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیز و مهربونم امروز که دارم برات می نویسم 1 سال و 23 روزته .روزی که بالاخره تصمیممو گرفتم که ببرمت مهدکودک.برام خیلی سخت بود تا تصمیمو نهایی کنم اما خیلی چیز ها باعث شد بالاخره این کار و انجام بدم. از سه روز پیش که رفته بودم قائمشهر واسه امتحان های دانشجوهام دوباره رفت و آمد ها شروع شد بردمت  بابلسر  تا پیش مامان جون و خاله تهمینه باشی وقتی میری اونجا چون  اطرافت شلوغه خیلی خوشحالی ،خیلی سرحالی اما وقتی تو خونه با هم هستیم فقط می شینی پای تلویزیون و بدجوری دپرس می شی، بداخلاق می شی و می پیچی به پرو پام که همش بغلت کنم؛ بابایی هم که سر کارشه می مونیم من و شما دلم بدجوری واسه تنهاییت می سوزه، مهد که بری یه عالمه نی نی هستن که می تونی باهاشون بازی کنی و بازی کردن و یاد بگیری می تونی دوست پیدا کردن و اجتماعی بودن و پذیرش محیط های مختلف رو یاد بگیری می تونی مستقل باشی چیزهای جدید و خوب و یاد بگیری دیگه حوصله ات سر نمی ره حتی اگه خواستی کار خطر ناکی انجام بدی محیطت امن و مطمئنه که آسیبی به خودت نمی زنی.مامانی جونم  این ترمی که پیش رومه خیلی کار دارم خیلی درس دارم باید پروپزال مو بدم باید واسه امتحان جامع کلی درس بخونم که واقعا نه می تونم به تو خوب رسیدگی کنم نه به درس ها و کارهام واقعا چاره ای ندارم تازه روزه های کاریم هم بیشتر شده و رفت و آمد ها سخت تر نمی دونم شاید هنوز هم این حس لعنتی عذاب وجدان که از وقتی به دنیا اومدی تا الان نسبت بهت دارم باعث می شه که تو تصمیم هام نسبت به تو همش دچار شک و تردید باشم می دونی مامانی جون عذاب وجدانم به خاطر اینه که از همون اول بارداریم تا الان همش مشغول درس و کار و استرس ها و نگرانی های زیادم هستم که باعث می شه تمام مدت به این فکر کنم که برات یه مامان خوب نیستم بعد که فکر می کنم با خودم  میگم اگه این کارها رو نکنم آینده عشقم چی می شه ؟نمی دونم چی بگم و چه جوری فکر کنم اما فقط اینو میدونم که یه عذاب وجدانی نسبت به تو رو دوشم هست که بد جوری سنگینی می کنه.خلاصه مامانی امروز ساعت 11 بود که بردمت مهد غزال

 

البته راجع به این مهد کلی تحقیق کرده بودم و با اطمینان بردمت بهترین مهدکودکی که حداقل مورد تایید بهزیستی استان هست و از مهد های  سه ستاره و باسابقه و خوب آمل و استان مازندرانه از قبل هم تو سایتmahdeghazal.com رفته بود م و یه اشنایی نسبی داشتم.وقتی رفتیم تو مهد محیطش خیلی برات جذابیت داشت از بغلم خواستی بیای پایین تا بری همه جا رو ببینی و فضولی کرده باشی یه صحبت کوتاه کردم و بردمت داخل  ساختمون مهد تا هم خودم محیط اونجا رو از نزدیک ببینم هم با مربی ها صحبت

 کنم.وارد سالن که شدیم     

نی نی ها اومدن طرفت که کلی ذوق کردی و شروع کردی به دست زدن البته نا گفته نماند که همون اول دست کردی تو چشم یه نی نی و جیغشو در اوردی

 بعد رفتیم تو کلاست که محیط کلاس   و ببینم و با مربی هات آشنا بشم که خدا رو شکری همه چیز خوب و عالی بود دو تا خانوم مربی با دو تا نی نی کوچولو که تقریبا چند ماهی ازت کوچیک تر بودند تو کلاست بودن نیم ساعتی گذاشتم تنهایی بمونی تا ببینم می تونی محیط و بپذیری یا نه که بابا امیر هم رسید و یه مقدار با مسئول اونجا راجع به ثبت نام و مدارک و برنامه هام صحبت کردم بعد همراه بابا امیر اومدیم با هم اومدیم پیش شما ما رو که دیدی زدی زیر گریه البته گرسنه ات بود و خوابت هم می اومد واسه این گریه می کردی بابایی هم محیط اونجا رو تایید کرد و با هم برگشتیم سمت خونه سوار ماشین که شدیم خوابت برد سریع. تو راه به خاطر بابایی که خیلی حساس و دقیقه برای مهدت و آشنایی چندانی نداره یه مهد دیگه هم که نزدیک خونه امون بود که البته اصلا خوب و مناسب نبود رفتیم از همون موقع تا حالا که ساعت 2 ظهره هنوز خوابی قربون شکل ماهت بشم عزیز دلم .مامانی جونم  عاشقتم اندازه ی ......فقط می دونم عاشق ترین کس دنیات تا آخر عمرت منم عشق کوچولوی نازم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله مهسا
13 بهمن 92 9:52
خاله چقدر بزرگ شدی قربونت برم من.دلم می خواد زود زود ببینمت عشق خاله
مامان
پاسخ
مرسی عزیز دلم ما هم همینطور دلتنگتیم زیاد
مامان نازنین جون
13 بهمن 92 19:52
گل دختری مهدکودک رفتنت مبارک باشهخوشحال میشم به وبلاگ دخترم سر بزنید واجازه بدین تا با افتخار لینکتون کنم
مامان
پاسخ
مرسی عزیزم چندین بار خواستم وبلاگتونو ببینم اما خطا میده .خوشحال می شم از لینک کردنتون
خاله مهسا
15 بهمن 92 10:26
اي جونم.مهدكودكتم مثه خودت بامزست
مامان
پاسخ
مرسی مهسا جونم لطف داری عشقم