رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

رونیکا عسلی

تولد عروسک خوشگل و ملوسم

1392/6/9 13:50
نویسنده : مامان
154 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت یک و نیم شب بود که از خواب بیدار شدم یه احساس سنگینی خاصی داشتم با خودم گفتم کاش شام سبک می خوردم تا اینطور نمی شدم یک مقدار قدم زدم و شربت معده امو خوردم دوباره خوابیدم که با یه احساس عجیبی شبیه خارج شدن یه مقدار زیادی مایع از بدنم بیدار شدم خیلی ترسیدم از تو تخت بلند نشدم آتنا رو صدا زدم و وقتی که گفت بلند شو دیدم که داره ازم خون خارج می شه سریع به عمه زهره و مادر جون و پدر جون زنگ زدیم و سریع رفتیم بیمارستان خیلی ترسیدم انقدر زیاد که تمام تنم شروع به لرزیدن کردم وقتی وضعیتم چک شد و گفتن که باید بچه به دنیا بیاد از دلشوره و استرس نزدیک بود سکته کنم آخه تو هنوز خیلی کوچولویی عشق مامان هنوز باید تو دلم باشی من واقعا نمی تونم تو دستگاه بودنت و ببینم.....ساعت 7:30 صبح بود که تو بیمارستان بابل کلینیک برای سزارین آماده بودم کم کم تمام شکمم پر از درد شد درد هایی که باعث می شد از شدت زیاد بودن جیغ بکشم هنوز دکتر بیهوشی نیومده بود و مجبور بودم درد و تحمل کنم خانم دکتر هم گفته بود به خاطر اینکه نی نی خیلی کوچیک و نارس هست باید از کمر بی حس کنیم چون داروی بی هوشی شما رو اذیتش می کنه دیگه از درد زیاد  چیزی نمی فهمیدم بالاخره دکتر بیهوشی اومد و عمل شروع شد همه ی ثانیه هاش رو یادمه فقط از خدا سلامتیتو می خواستم و بغض و گریه تمام وجودمو گرفته بود...........سه بار بالا اوردم بچه ام سالمه بچه ام سالمه تنها چیزی که برام مهم بود و موقع به هوش اومدن می گفتم انقدر درد و استرس سلامتیتو داشتم عشقم که نمیدونستم باید چیکار کنم که یه دفعه بابایی مهربونت اومد بالای سرمو گفت یه نی نی خوشگل و سالم به دنیا اوردم وای خدایا که اون لحظه برام شیرین ترین لحظه ی عمرم بود انگار خدا تمام قشنگی های دنیا رو بهم هدیه داد خدایا عاشقانه خالصانه از صمیم قلب ازت ممنونم.............

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)