رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

رونیکا عسلی

روزی که مامان فهمید تو توی دلشی

1392/6/26 13:52
نویسنده : مامان
189 بازدید
اشتراک گذاری

 

عاقبت در یک شب از شبهای دور               کودک من پا به دنیا می نهد

 آن زمان بر من خدای مهربان                     نام شورانگیز مادر می دهد

بینمش روزی که طفلم همچو گل               در میان بسترش خوابیده است

بوی او چون عطر پاک یاسها                      در مشام جان من پیچیده است..

 

غروب بابایی من و مامان فرح و عمه آتوسا جان که تازه از شیراز اومده بود  رو برد بابلسر تا بگردیم و شام بخوریم؛رفتیم دنبال خاله تهمینه جان و بعد با هم رفتیم لب دریا  شیلات بار ، هوا خیلی خوب بود اما نمیدونم چرا سر حال نبودم همش دوست داشتم بشینم و دریا رو نگاه کنم شام رو بیرون خوردیم و آخر شب اومدیم خونه. بابایی که انقدر خسته  شده بود که رو مبل توی حال خوابش برد منم دلم نیومد بیدارش کنم گذاشتم همونجا بخوابه . رفتم تو اتاق خواب دراز کشیدم و شروع کردم به فکر کردن مثل هر ماه منتظر بهترین هدیه خدا بودم تو دلم با خودم می گفتم یعنی این ماه میشه یه نی نی تو دلم باشه بعد هم میگفتم خودتو گول نزن بگیر بخواب با هزار تا آرزو و فکر قشنگ خوابیدم تا که صبح شد؛ صبح قشنگ 15 خرداد 1391 تولد حضرت علی و روز پدر باید می رفتیم بابلسر به پدر جون و مادر جون سر میزدیم . امسال دو تا  از عزیزترین کس های زندگیمون دیگه پیشمون نبودند اول از همه مامان جون مهربون بابایی فوت کرد بعد هم  پدر بزرگ  دوست داشتنی مامان رفت پیش خدا . پدر عزیز تر از جونم بزرگ خانواده شده و همراه  بابایی تصمیم گرفتیم نهار رو بریم بابلسر و شام هم بیایم آمل سوار ماشین که شدیم هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که همش احساس می کردم بو ها برام قابل تحمل نیستن بازم تو دلم گفتم توهم نزن داری تلقین میکنی اما دلم طاقت نداشت به بابایی گفتم بریم یه دونه بی بی چک بگیریم، تا برسیم بابلسر و بتونم بی بی چک و امتحان کنم. دل تو دلم نبود نمی دونستم باید امیدوار باشم یا نه اما از ته دلم اون روز یه عیدی بزرگ خواستم از خدا.وقتی رسیدیم خونه مادر جون و پدر جون همه جمع بودن عمو های مامان،عمه جون مامان و مادربزرگ مامان فقط سریع رفتم بالا سلام و تبریک گفتم بعد هم گفتم میرم لباسمو عوض کنم وای که خدا میدونه با چه حالی پله ها رو اومدم پایین تا برم و تست بارداری مو بدم.......هنوزم شیرینی دیدن دومین خط بی بی چک و فهمیدن وجود عزیز تو تو دلم رو حس می کنم .باور نمی شد اصلا باورم نمی شد یعنی درست می بینم به زور خودمو کنترل کردم که گریه نکنم زودی اومدم تو اتاقم و هی به بی بی چک نگاه می کردم یه لحظه ترسیدم که نکنه اشتباه باشه گفتم به کسی نمی گم تا مطمئن نشدم اما بازم دلم طاقت نیورد رفتم رو پله ها و بابایتو صدا زدم از دور دیدم خنده کنان داره میاد و آروم میگه مبارکه مبارکه... رفتیم تو اتاق و بهش نتیجه تست و نشون دادم خیلی خوشحال شده بود کلی بغلم کرد و هم منو هم تو رو بوسید نمی تونم خوشحالی مو بیان کنم به بابا امیرت گفتم ببین خدا دقیقا تو روز پدر پدرت کرد چقدر قشنگ و خوب می تونه باشه با کلی ذوق دومین نفری که گفتم پدر عزیزم بود اونم منو بوسید و گفت مراقب خودم و تو باشم بعد هم مامان گلم بود و خاله تهمینه مهربونت قرار شد که فردا برم برای آزمایش خون اما دیگه تقریبا هر چی زمان می گذشت  تو دلم احساس می کردم که این دفعه خدا تو دلم یه فرشته کوچولو گذاشته بعد از ظهر با بابایی رفتیم سر خاک پدر جون مامان و بعد هم زیارت؛ کلی با خدا حرف زدم و باهاش درد دل کردم بعد هم یه عالمه دعا برای همه .وای که چقدر مادر شدن رو دوست داشتم .بابایی هم نماز و دعا شو خوند و حرکت کردیم به سمت آمل.وقتی به مامان فرح و عمه آتوسا جان گفتم انقدر خوشحال شدن که حد نداشت و با پیشنهاد عمه آتوسا جانت رفتیم شهر کتاب و چند تا کتاب مربوط به بارداری خریدیم که البته عمه آتوسا جان  اونها رو به مامی کادو داد.دوباره شب رفتیم لب دریا اما این دفعه دریای محموداباد و کلی با بابایی قدم زدیم و حرف زدیم راجع به تو، زندگیمون و آینده....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)