رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

رونیکا عسلی

یک سال است مادرم

    در استانه ی یکسالگی مادر شدنم هستم... خیلی تغییر کرده ام...خیلی.... شاید بهتر است بگویم عاشقانه تغییر کرده ام...نرم و لطیف...تلاشی نبوده...همه ذاتی و مادرانه بود...همه به عشق فرزندم بود...واین جای شگفتی دارد... و این یعنی خدایم خیلی هوایم را دارد... یکسال است ...شبها اگاهانه...کم خواب...یا اصلا نخوابیده ام... یکسال است...با عشق هر روز پوشک تو را عوض کرده ام ...پاهای نرم و پنبه ایت را شسته ام...  یکسال است...لباسهای یک وجبی ات را اول لکه گیری میکنم بعد با دست اب میکشم …… یکسال است...دمای بدنم با دمای بدنت تنظیم شده....  یکسال است...بوی زیر گردنت...بوی دهانت...م...
28 اسفند 1392

به دخترم

    وقتی راه رفتن اموختی، دویدن بیاموز،دویدن که اموختی پرواز را... راه رفتن بیاموز زیرا راه هایی که می روی جزئی از تو میشوند وسر زمین هایی که میپیمایی بر مساحت تو اضافه می کنند.  دویدن بیاموز چون هرچه را که بخواهی دور است وهر قدر که زود باشی دیر. وپرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی برای انکه به اندازه فاصله زمین تا اسمان گسترده باشی. من راه رفتن را از یک سنگ اموختم،دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت باد ها از رفتن چیزی به من نگفتند زیرا انقدر در حرکت بودند که رفتن را نمیشناختند! پلنگان هم دویدن یادم ندادند وپرندگان نیز پرواز را!  اما سنگی که درد ...
1 اسفند 1392

مهد کودک رفتن رونی خانوم

دختر عزیز و مهربونم امروز که دارم برات می نویسم 1 سال و 23 روزته .روزی که بالاخره تصمیممو گرفتم که ببرمت مهدکودک.برام خیلی سخت بود تا تصمیمو نهایی کنم اما خیلی چیز ها باعث شد بالاخره این کار و انجام بدم. از سه روز پیش که رفته بودم قائمشهر واسه امتحان های دانشجوهام دوباره رفت و آمد ها شروع شد بردمت  بابلسر  تا پیش مامان جون و خاله تهمینه باشی وقتی میری اونجا چون  اطرافت شلوغه خیلی خوشحالی ، خیلی سرحالی اما وقتی تو خونه با هم هستیم فقط می شینی پای تلویزیون و بدجوری دپرس می شی ، بداخلاق می شی و می پیچی به پرو پام که همش بغلت کنم؛ بابایی هم که سر کارشه می مونیم من و شما دلم بدجوری واسه تنهاییت می سوزه، مهد که ب...
7 بهمن 1392

15 دی (شب تولد تمام هستی من)

  جشن تو جشن تولد تموم خوبیاست       جشن تو شروع زیبای تموم شادیاس           بخاطر چشمهای عسليش، شيرين ترين اشکها را داشت           خیلی خوشحالم از اینکه    تو به دنیااومدی؛ تو دنیا فهمید که تو انگار        نیمه گمشدمی تو   زندگی خیلی خوبه         چون که خدا تو رو داده روز تولدم، برام        &n...
19 دی 1392