رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

رونیکا عسلی

زردی گرفتن عروسک خانم

نمی دونم با چه حالی دارم این روز و تعریف می کنم ، هنوز 4 روزت نشده مامان  بعد از ظهر عمه زهره گفت باید ببرنت دکتر چون احساس می کنن یه مقدار رنگ صورتت به زردی می زنه ، خاله تهمینه و عمه زهره ساعت 4:30 بود که شما رو بردن که یک دفعه ساعت 6 زنگ زدن و گفتن که شما رو بستری کردن و زردیتون بالاست .نمی دونم چه جور وسایلمو جمع کردم تا به بیمارستان بیام داشتم از غصه و نگرانی می مردم دلم برات خیلی می سوخت اخه تو خیلی کوچیک و ظریفی .وقتی رسیدم بیمارستان عمه زهره و خاله تهمینه اونجا بودن گفتن که بهت شیر بدم و لباس هاتو در بیارم چون باید بری تو دستگاه الهی مادرت برات بمیره داشتم دیونه میشدم بهت شیر دادم آروم تو بغلم خواب...
18 بهمن 1391

درد های مشکوک مامانی

فرشته کوچولوی  قشنگ و پاک من ؛ می خواهم این یک هفته اخیر و برات تعریف کنم؛ هفته ای که یکی از پر  استرس ترین هفته های عمرم بود عروسک خوشگلم .یکشنبه بابایی ما رو برد و اومد دنبالمون قائمشهر دانشگاه مامانی؛ خیلی خوشحال بودم که دیگه واسه این ترم کلاس هام تموم شده ؛ سوال ها رو تحویل امتحانات دادم و کارهام و تموم کردم .همش تو دلم بهت می گفتم؛ آخ جون عشقم، دیگه با هم حسابی استراحت می کنیم و خوش می گذرونیم .تا موقع تولدت خودمو برای یک استراحت درست حسابی آماده کردم .وقتی بابایی اومد دنبالمون رفتیم یه ساندویچ خوشمزه با هم خوردیم و اومدیم خونه وقتی لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم انگار یه دنیا خسته بودم کم کم خوابیدم و وقتی بیدار شدم...
7 بهمن 1391

مرخص شدن از بیمارستان

صبح با کمک خانم زاهدیان آروم آروم از تختم بلند شدم و اندازه 5 دقیقه با کمکشون راه رفتم بعد هم منو حمام کردن و لباس تمیز تنم کردند؛ ساعت7 بود که مادر جون و پدر جونت اومدن پیشمون ، بابایی و مامان فرح هم اومدن، بابایی رفت و مشغول کار های ترخیص ما از بیمارستان شد همه قربون صدقه ات می رفتن و عاشقانه دوستت دارم دختر نازم از صداشون از کارهاشون از محبت هاشون می شه عشق به تو رو توشون دید یعنی با اومدنت همه رو عاشق خودت کردی ریزه ی ناز من.بعد از تموم شدن کارهای ترخیص و ویزیت مجدد شما و من توسط خانم دکتر لباسمو پوشیدم و با بابایی جون و مادرجون و مامان فرح اومدیم خونه مادر جون و پدر جونت واسه ی به دنیا اومدنت و سبکی یه قربونی واست کردن و رفتیم تا استرا...
7 بهمن 1391

دی ماهی خاله :*

سلام خاله جووووووووووون صبح زیبات بخیر الان قند توو دلم آب شده وای نمی دونی چه حالی کردم که زود اومدی آخه مثه خاله مهسات دی ماهی هستی.... خاله تولد خاله مهسارو یادت نره هاااا   ...
20 دی 1391

زادروزت خجسته رونیکای خاله

ای جووووووووووووونم کلی ذوق کردم وقتی مامانی بهم زنگ زد اصلاً باورم نمیشد خوش اومدی عشق خاله تو شیطونک ملوس خاله ای کلی لحظه شماری می کنم ببینمت دوستت دارم نُقلیه خاله   ...
18 دی 1391

تولدت مبارک رونیکا

    9 صبح جمعه 15 دی ماه 1391 خورشیدی در بیمارستان بابل کلینیک رونیکای ناز ومامانی توسط خانم دکتر زرین خامه به دنیا اومد.20 روز زودتر از تاریخی که خانم دکتر به مامی مریم برای زایمان داده بود. رونیکا 2-3 روزی بود که احساس میکرد جاش داره تنگ میشه. هی به مامی مریم با علامت نشون میداد  که ، مامی من خسته شدم میخوام بیام بیرون ...اما مامی مریم میگفت : نه دخترم. هنوز زوده.بالاخره باخودش گفت:امروز  یک روز قشنگ و آفتابیه. تعطیل هم که هست منم خوشحالم  پس  دیگه لازم نمیبینم اینجا بمونم.بهتره تا دیر نشده بپرم بیرون. ببینم اون بیرون چه خبره! ...
15 دی 1391

سیسمونی عشق کوچولوی خودم

    رونیکا جون قشنگم ، عشق کوچولوی مامان می خواستم واسه سیسمونیت اون روزی که اتاقت و چیدم و خوشگل کردم بنویسم ؛ اما مطمئنم که اون موقع به خاطر امتحان هام نمی شه . واسه سیسمونیت مادرجون و خاله تهمینه جونت خیلی زحمت کشیدن برات یه عالمه چیزهای خوشگل و بانمک خریدن من که هر وقت میرم خونه مادر جونت می رم سراغشونو هی نازت میدم که قراره دخترک خوشگلم از این ها استفاده کنه . خاله تهمینه جانت هر دفعه که میره بیرون یه عالمه واست لباس و عروسک می خره خیلی دوستت داره و همیشه واسمون یه عالمه  زحمت کشیده .مادر جونت هم همین طور با اینکه این روزها خیلی کمر و پاهاش درد میکنه اما پا به پای خاله جونت میرن واسه دختریه خوشگلم خرید می کنن .ال...
11 دی 1391

نگرانی های مامان

  دختر خوشگلم ، عشق مامان ؛ حرکاتت آرومتر شده فکر کنم شکمم واسه دختریم جاش تنگ شده باشه.هر روز و با بابایی می شمریم و دل تو دلمون نیست واسه ی اینکه بیای پیشمون نمی دونی چقدر منتظرتیم. هر روز که میگذره ، نگرانی هام بیشتر می شه .. نگرانم که نتونم کار هامو خوب انجام بدم شما الان 33 هفته هستی هر چی میگذره  و شما بزرگتر که می شی برام رفت و آمد ها ،  انجام و رسیدگی به کار هام سخت تر می شه. اگه خدا بخواد و همه چیز خوب باشه با نظر خانم دکتر می خواهم تو هفته اول بهمن شما رو به دنیا بیارم اما تا 28 دی ماه امتحان دارم رفتن به رودهن و موندن برام خیلی سخته . البته بابایی  مهربون هم باهامون می آید تا تنها نباشیم آخه اصلا با...
11 دی 1391